محمدرضا گلزار
محمدرضا گلزار (زاده ۱ فروردین ۱۳۵۶) بازیگر سینما، نوازنده گیتار، خواننده و مدل آگهیهای تبلیغاتی ایرانی است. وی را بیشتر به عنوان یک مدل سینمایی میشناسند. گلزار در اواخر دهه ۷۰ شمسی در ایران به شهرت رسید.
گلزار فارغالتحصیل رشته مهندسی مکانیک از دانشگاه آزاد اسلامی میباشد.
گلزار در سال ۱۳۷۹ برای نخستین بار در فیلم سام و نرگس ساخته ایرج قادری بازیگری سینما را تجربه کرد. با اینکه چند باری تا آستانهٔ بازی در فیلمهای کارگردانانی چون بهرام بیضایی برای فیلم لبه پرتگاه، داریوش مهرجویی برای فیلم مهمان مامان، مسعود کیمیایی برای فیلم سربازان جمعه و ابراهیم حاتمی کیا برای فیلم دعوت پیش رفت اما هیچ کدام به نتیجه نرسید. فیلمنامه شیش و بش توسط گلزار در سال ۱۳۸۶ در بانک فیلمنامه ثبت شده بود.
او فعالیت موسیقی خود را از سال ۱۳۷۶ به عنوان گیتاریست با گروه آریان آغاز کرد. او در نواختن گیتار، ارگ و پرکاشن مهارت دارد. وی همچنین قصد داشت که با گروه دارکوب کار کند که به دلایلی این همکاری پیش از آن که آغاز شود، پایان یافت. او هم اکنون یک گروه موسیقی مستقل با نام REZZAR دارد. REZZAR مخفف نام محمدرضا گلزار است و او این برند را به نام خودش ثبت کردهاست.
به ورزشهای اسکی، والیبال، بیلیارد و شنا علاقه دارد. کارت مربیگری اسکی دارد. به گفته خود محمدرضا گلزار، از ۶ سالگی والیبال را دنبال میکردهاست. وی از سال ۱۳۸۳ کاپیتان تیم والیبال هنرمندان بود که مسابقات آن برای کارهای خیرخواهانه برگزار میشد اما از سال ۱۳۸۶ به خاطر مشغله کاری از تیم کناره گرفت. وی مربی بدن ساز باشگاه ارتعاشات صنعتی در سوپر لیگ والیبال سال ۱۳۸۷ به درخواست آقای شهیدیان بودهاست.
او با توجه به علاقه زیاد به دنیای مد و مدلینگ توانست در سال ۱۳۸۰ به عنوان اولین مرد فتومدل بعد از انقلاب ظاهر شود. جزو اولین مدلهای تبلیغاتی ایران بود که عکسش برای تبلیغات ایکات بر روی بیلبوردهای تبلیغاتی رفت پس از اکران فیلم شام آخر در سال ۱۳۸۰ شرکت ایکات از رضا دعوت کرد و او سال ۱۳۸۱ با این شرکت قرار داد بست وی همچنین به عنوان مدل آگهیهای تبلیغاتی شرکتهایی همچون چرم و شیرآوران نیز فعالیت داشتهاست.
روزنامه نگار و یکی از اعضای تحریریهٔ مجلهٔ رویش در سال ۱۳۸۷.
او چند سال مجموعه زیبایی برای آقایان به نام Men's Club را اداره میکرد که این مجموعه در سال ۱۳۹۰ تعطیل شد.
این هنرمند در سال ۱۳۹۲ اولین ترانه خود را به صورت حرفه ای منتشر کرد و قصد دارد به فعالیت خوانندگی ادامه دهد.
جشنوارهها و جوایز
* برای فیلم شیش و بش در سومین "جشنواره فیلمهای ایرانی در تورنتو" در سال ۱۳۹۰ از وی تقدیر شد.
* به عنوان "خوشپوشترین بازیگر سینمای ایران" در نظرسنجی مجله "زندگی ایرانی" در سال ۱۳۹۰ برگزیده شد.
* در بخش تجلیل و نکوداشت دومین "جشنواره فیلمهای ایرانی در تورنتو" در سال ۱۳۸۹، از ۱۰ سال بازیگری محمد رضا گلزار به عنوان "تک ستاره سینمای ایران" تجلیل و جایزهٔ این بخش به وی اهدا شد.
* انتخاب محمدرضا گلزار به عنوان "مرد شایسته ایران" در نظرسنجی مجله "پوشش" در سال ۱۳۸۹.
* کاندیدای بازیگر نقش اول مرد برای فیلم بوتیک در جشن "دنیای تصویر" در سال ۱۳۸۴.
* کاندیدای لوح زرین انتخاب ویژه سال برای فیلم بوتیک در دوره ۵ منتخب سایت ایران اکتور (بهترینهای سال) در سال ۱۳۸۴.
|
|
http://love762.chata.ir
چت روم ما هست امیدوارم بیاین.و در کنار دوستانتان لحظات خوبی را سپری کینید
من: خوب آدرسش رو بده ادش کنم.
دختره: من که خونشون رو هنوز بلد نیستم!
من: نه منظورم آدرس پروفایلشه. کپی کن بده
دختره: چی میگی تو؟
من: ببین رو اسمش کلیک کن بعد از صفحه ای که باز میشه از اون بالا تو آدرس بار کپی کن اینجا پیست کن.
دختره: خوب من از کجا پیدا کنم روش کلیک کنم؟
من: مگه دوستت نیست؟
دختره: چرا اما خیلی صمیمی نیستیم، میگم که من حتی خونشون نرفتم تا حالا!
من: (درحالی که دارم موهامو میکنم!) نه بابا منظورم تو فیس بوکه، مگه تو لیست دوستای فیسبوکت نیست؟
دختره: الان آن نیست خوب!
من: بابا برو تو لیست دوستات اونجا رو اسمش کلیک کن، از صفحه ای که باز میشه آدرس پروفایلش رو کپی کن به من بده. من هرچی سرچ می کنم با این اسمی که تو میگی نمیاره واسم.
{دقیقا 11 دقیقه ی بعد}
دختره: من الان تو پروفایلشم اما هر چی میگردم اینجا آدرسش رو ننوشته که من بهت بدمش!
توضیح : ما هیچگونه قصد توهین به قومیت ها نداریم و صرفاً این مطلب به دلیل محتوای طنز جالب استفاده شده.
دَم هر چی آبادنیه هم گرم :دی
سر یکی از کلاس هام توی دانشگاه ، یه دختری بود که دو ، سه جلسه اول ،ده دقیقه مونده بود کلاس تموم بشه ، زیپ کوله اش رو میکشید و میگفت :
البته منم به شیوه همه استاد های دیگه به درس دادن ادامه میدادم و عین خیالم نبود !
یه روز اواخر کلاس زیر چشمی میپاییدمش !
به محض این که دستش رفت سمت کوله ، گفتم : خانوم !!! زیپتو نکش هنوز کارم تموم نشده !!!!!
همه کلاس منفجر شدن از خنده ،
نتیجه این کار این بود که دیگه هیچ وقت سر کلاس بلبل زبونی نکرد!!!!
هیچ وقت هم دیگه با اون کوله ندیدمش توی دانشگاه !!!
.
.
.
مرد روی زمین: "بله، شما در ارتفاع حدوداً ۷متری در طول جغرافیایی " ۱٨'۲۴ﹾ۸۷و عرض جغرافیایی "۴۱'۲۱ﹾ۳۷هستید."
مرد بالن سوار : شما باید مهندس باشید!
مرد روی زمین : بله، از کجا فهمیدید؟
مرد بالن سوار : "چون اطلاعاتی که شما به من دادید اگر چه کاملا ً دقیق بود به درد من نمی خورد و من هنوز نمی دانم کجا هستم و به موقع به قرارم می رسم یا نه؟"
مرد روی زمین : شما باید مدیر باشید.
مرد بالن سوار : بله، از کجا فهمیدید؟
مرد روی زمین : چون شما نمی دانید کجا هستید و به کجا می خواهید بروید. قولی داده اید و نمی دانید چگونه به آن عمل کنید و انتظار دارید
چاره ای نداشتیم. همۀ ایرانی ها دور هم جمع شدیم و گفتیم ما که سرود ملی نداریم و اگر هم داریم، ما به یاد نداریم. پس چه باید کرد؟ وقت هم نیست که از نیشابور
عمو سبزی فروش! . . . بله
سبزی کم فروش! . ... .. .. بله
سبزی خوب داری؟ . . بله
خیلی خوب داری؟ .. . . بله
عمو سبزی فروش! . . . بله
سیب کالک داری؟ .. . . بله
زال زالک داری؟ . . . . . بله
سبزیت باریکه؟ .. . . . . بله
شبهات تاریکه؟ .... . . . . بله
عمو سبزی فروش! . . . بله
اشعار مختلفی که از سعدی و حافظ می دانستیم، با هم تبادل کردیم اما این شعرها آهنگین نبود و نمی شد به صورت سرود خواند.
بالاخره من [دکتر گنجی] گفتم: بچه ها، عمو سبزی فروش را همه بلدید؟ گفتند: آری.
گفتم: هم آهنگین است و هم ساده و کوتاه. بچه ها گفتند: آخر عمو سبزی فروش که سرود نمی شود.
گفتم: بچه ها گوش کنید! و خودم با صدای بلند و خیلی جدی شروع به خواندن کردم: «عمو سبزی فروش... بله. سبزی کم فروش... بله. سبزی خوب داری؟
بیشتر تکیۀ شعر روی کلمۀ «بله» بود که همه با صدای بم و زیر می خواندیم. همۀ شعر را نمی دانستیم. با توافق هم دیگر، «سرود ملی» به این صورت تدوین شد:
این را چند بار تمرین کردیم. روز رژه، با یونیفورم یک شکل و یک رنگ از مقابل امپراطور آلمان، «عمو سبزی فروش» خوانان رژه رفتیم.
خلاصه میاد میشینه پیش مامان و بابا و اونایی که هنوز مونده بودن خوب که به حرفاشون گوش می کنه میبینه دارن از آب زمزم
تازه می فهمه چه گندی زده...
زود بر می گرده تو آشپزخونه و بطری هارو از آب پر می کنه و میزاره سر جاشون ، دوستم می گفت : باید بودی موقع خوردن
آیکنهای دسکتاپ را ناپدید کنید تا دوستتان کمی نگران شود
این شوخی بسیار ساده است و برای انجام آن فقط به چند ثانیه زمان نیاز دارید. زمانی که ماوس کامپیوتر دوستتان به دست شما افتاد، بدون اینکه کسی متوجه شود، روی Desktop کلیک راست کرده و با استفاده از گزینه View تیک مربوط به Show Desktop Icons را بردارید تا همه آیکنهای روی دسکتاپ ناپدید شوند. همه چیز برای سرکار گذاشتن دوستتان آماده است. با این کار دوست شما تصور می کند که تمام فایلهای روی دستکتاپ حذف شده است. حالت کنتراست زیاد را فعال کنید
با فعال کردن گزینه "High Contrast Mode" از طریق یک میانبر ساده باعث میشوید که بعضی از رنگها معکوس شود ( این حالت برای بهتر دیده شدن مطالب در نمایشگر کاربرد دارد). تنها لازم است کلید Shift را نگاه داشته و کلیدAlt و PrtScr را نیز به همراه آن بفشارید تا این حالت فعال شود. اگر پیغامی مشابه تصویر بالا روی صفحه ظاهر شد، دکمه Yes را کلیک کرده و کمی منتظر بمانید. تغییر جهت صفحه نمایش
به Control Panel ویندوز مراجعه کنید. در قسمت بالا سمت راست درست همان قسمتی که گزینه View by وجود دارد گزینه large icons را انتخاب کنید؛ توجه داشته باشید که این گزینه به صورت پیش فرض بر روی Categories تنظیم شده است. حالا بر روی آیکن Display کلیک کنید. از انتخابهای موجود در سمت چپ، گزینه Change display settings را انتخاب کرده و در صفحه ای که باز میشود از منوی آبشاری Orientation، گزینه سومLandscape (flipped) را انتخاب نمایید و در حالی که نمایشگرتان تصاویر را بر عکس نشان میدهد، گزینه Keep Changes را کلیک کنید. اشاره گر ماوس را تغییر دهید
تغییر چهره اشاره گر موس یک ترفند ظریف ولی موثر است. باز هم به سراغ Control Panel بروید و در آنجا آیکن Mouse را انتخاب کنید، سپس از زبانههای بالا سراغ Pointers بروید. حالا گزینههای متفاوتی برای تغییره چهره اشاره گر ماوس پیشاروی شماست. اگر از ما نظر بخواهید آیکن Busy را به شما پیشنهاد میدهیم که بسیار تأثیر گذار خواهد بود. امتحانش کنید. تنظیمات مربوط به صرفه جویی انرژی Power-Saving رادستکاری کنید
یکی دیگر از شوخیهای با نمک و زیرکانه تغییر در تنظیمات مربوط به صرفه جویی انرژی در کامپیوتر قربانی است. این دست کاری منجر به بروز رفتارهایی نا معمول از کامپیوتر میشود که برای دوستتان میتواند آزاردهنده و نامأنوس باشد. یکی از بهترین خرابکاریهای این بخش میتواند تغییر در زمان انتظار کامپیوتر برای رفتن به حالت خوابSleep باشد که میتوانید آن زمان را به یک دقیقه کاهش دهید. بدین منظور آیکن Power Options را از Control Panel انتخاب کرده سپس در سمت چپ به سراغ Change when the computer sleeps رفته و تمام انتخابها را روی یک دقیقه تنظیم کنید. در این صورت قربانی شما مدام در حال بیدار کردن دستگاه خود از حالت هایبرنیت یا Sleep است و تا چند لحظه از کامپیوترش غافل میشود دوباره باید برای بیدار کردن آن مدتی به انتظار بنشیند. خواهشا از او نخواهید آنچه را که بعد از شنیدن نحوه این شوخی نثارتان میکند به ما نسبت دهد. صداهای پیشفرض را تغییر دهید
عوض کردن صداهای پیش فرض کامپیوتر، چند دقیقه ای از وقت شما را خواهد گرفت ولی ارزش انجام آن را دارد. در Control Panel آیکن Sound و سپس زبانه Sounds را انتخاب کنید. در منوی Program Events تلاش کنید غیر معمول ترین و گوش خراشترین ترین صداها را برای بخشهای متفاوت انتخاب کنید. البته نگاهتان به دوستتان و زمان باشد که متوجه فعالیتهای تخریبی شما نشود. صداهای Error ، logoff و fail انتخابهای خوبی میتوانند باشند. حالا صدای کامپیوتر را تا آخرین حد زیاد کنید و منتظر شوید که دوستتان هنگام آتش کردن کامپیوتر با چه صداهای گوشخراشی مواجه میشود. احتمالا اگر شما هم بلند بلند و گوشخراشانه بخندید، شما را از الطافش بینصیب نخواهد گذاشت. مقداری نوشته به نمایشگر ساعت اضافه کنید
ریسک این شوخی کمی بالا است زیرا باید مطمئن باشید که دوستتان برای لحظاتی غیب خواهد بود و شما فرصت کافی برای پیاده سازی نقشه خود را خواهید داشت. یک برنامه را به شکلی تنظیم کنید که هر 5 دقیقه روی اعصاب دوستتان برود
حالا زمان آن رسیده است که شوخی نهایی را درست بر روی فرکانس اعصاب هدفتان تنظیم کنید. این شوخی قدرتمند ترین و در عین حال مخرب ترین ابزار برای داشتن لحظات خوش بیشتر با دوستانتان است. (البته اگر منجر به خودکشی دوستتان نشود).
رامبد جوان و سحر دولتشاهی
نیما فلاح و سحر ولدبیگی
مهراب قاسمخانی و شقایق دهقان
حمید سمندریان و هما روستا
داوود رشیدی و احترام برومند
امیر جعفری و ریما رامینفر
پیمان قاسمخانی و بهاره رهنما
پژمان بازغی و مستانه مهاجر
مهدی پاکدل و بهنوش طباطبایی
فرهاد آئیش و مائده طهماسبی
فلورا سام و مجید اوجی
تهمینه میلانی و محمد نیکبین
هیچکدام فتوشاپی نیستند
همسر: چکار میکنی بعد اینکه من بمیرم؟ میری زن دیگه میگیری؟
شوهر: قطعا نه!
همسر: چرا که نه؟ دوست نداری دوباره متاهل بشی؟
شوهر: خوب معلومه که میخوام
همسر: خوب چرا پس نمیخوای دوباره ازدواج کنی؟
شوهر: باشه باشه دوباره ازدواج میکنم
همسر: ازدواج میکنی واقعا؟
شوهر: ......!؟
همسر: یعنی تو همین خونمون باهاش زندگی میکنی؟
شوهر: البته خوب اینجا خونه خوب و بزرگیه
همسر: باهاش روی تختمون هم میخوابی؟
شوهر: مگه جای دیگه هم میتونیم بخوابیم؟
همسر: بهش اجازه هم میدی ماشینم رو برونه؟
شوهر: احتمال زیاد، خوب ماشین نو هست دیگه
همسر: عکسهای من رو هم با عکسهاش عوض میکنی؟
شوهر: اگر جای مناسبی باشه چرا که نه؟
همسر: جواهراتم رو هم بهش میدی؟
شوهر: مطمئنم که اون جواهرات مخصوص خودش رو طلب میکنه
همسر: یعنی کفشم رو هم میپوشه؟
شوهر: نه سایزش 38 هست
همسر: [سکوت]
شوهر: [گند زدم!]
این مفهوم قرار است در نمایشگاه پاریس موتور شو ی ۲۰۱۲ ارائه شود و بعد از آن مراحل تولید را آغاز کند. با وجودی که هنوز تاریخ رسمی عرضه ی این supercar منتشر نشده است، انتظار می رود که در تعداد بسیار معدودی تولید شود.
به سرآستین پاره کارگری که دیوارت را میچیند و به تو میگوید،ارباب. نخند !
به پسرکی که آدامس میفروشد و تو هرگز نمیخری . نخند !
به پیرمردی که در پیاده رو به زحمت راه می رود و شاید چندثانیه کوتاه معطلت کند. نخند !
به دبیری که دست و عینکش گچی است و یقه پیراهنش جمع شده . نخند !
به دستان پدرت،
به جاروکردن مادرت،
به همسایه ای که هرصبح نان سنگک میگیرد،
به راننده چاق اتوبوس ،
به رفتگری که درگرمای تیرماه کلاه پشمی به سردارد،
به راننده آژانسی که چرت میزند،
به پلیسی که سرچهارراه باکلاه صورتش را باد میزند،
به مجری نیمه شب رادیو،
به مردی که روی چهارپایه می رود تا شماره کنتور برقتان را بنویسد،
به جوانی که قالی پنج متری روی کولش انداخته ودرکوچه ها جار میزند،
به بازاریابی که نمونه اجناسش را روی میزت میریزد،
به پارگی ریزجوراب کسی در مجلسی،
به پشت و رو بودن چادر پیرزنی درخیابان،
به پسری که ته صف نانوایی ایستاده،
به مردی که درخیابانی شلوغ ماشینش پنچر شده،
به مسافری که سوارتاکسی میشود و بلند سلام می گوید،
به فروشنده ای که به جای پول خرد به تو آدامس میدهد،
به زنی که با کیفی بردوش به دستی نان دارد و به دستی چندکیسه میوه و سبزی،
به هول شدن همکلاسیات پای تخته،
به مردی که دربانک ازتو میخواهد برایش برگه ای پر کنی،
به اشتباه لفظی بازیگر نمایشی
نخند ….
نخند که دنیا ارزشش را ندارد که تو به خردترین رفتارهای نا بجای آدمها بخندی!!
که هرگز نمیدانی چه دنیای بزرگ و پردردسری دارند !!!
آدم هایی که هرکدام برای خود و خانواده ای همه چیز هستند !
آدم هایی که به خاطر روزیشان تقلا میکنند،
بارمی برند،
بیخوابی میکشند،
کهنه میپوشند،
جار میزنند
سرما و گرما میکشند،
وگاهی خجالت هم میکشند…
خیلی ساده…
روزی که کوروش وارد شهر صور شد یکی از برجسته ترین کمانداران سرزمین فینیقیه (که صور از شهرهای آن بود) تصمیم گرفت که کوروش را به قتل برساند. آن مرد به اسم “ارتب” خوانده می شد و برادرش در یکی از جنگ ها به دست سربازان کوروش به قتل رسیده بود. کوروش در آن روز به طور رسمی وارد صور شده بود و پیشاپیش او، به رسم آن زمان ارابه آفتاب را به حرکت در می آوردند و ارابه آفتاب حامل شکل خورشید بود و شانزده اسب سفید رنگ که چهار به چهار به ارابه بسته بودند آن را می کشید و مردم از تماشای زینت اسب ها سیر نمی شدند …
در حالی که کوروش سوار بر اسب به سوی معبد می رفت، “ارتب” تیرانداز برجسته فینیقی وسط شاخه های انبوه یک درخت انتظار نزدیک شدن کوروش را می کشید!
در صور، مردم می دانستند که تیر ارتب خطا نمی کند و نیروی مچ و بازوی او هنگام کشیدن زه کمان به قدری زیاد است که وقتی تیر رها شد از فاصله نزدیک، تا انتهای پیکان در بدن فرو می رود. در آن روز ارتب یک تیر سه شعبه را که دارای سه پیکان بود بر کمان نهاده انتظار نزدیک شدن موسس سلسله هخامنشی را می کشید و همین که کوروش نزدیک گردید، گلوی او را هدف ساخت و زه کمان را بعد از کشیدن رها کرد.
صدای رها شدن زه، به گوش همه رسید و تمام سرها متوجه درختی شد که ارتب روی یکی از شاخه های آن نشسته بود. در همان لحظه که صدای رها شدن تیر در فضا پیچید، اسب کوروش سر سم رفت.
اگر اسب در همان لحظه سر سم نمی رفت تیر سه شعبه به گلوی کوروش اصابت می کرد و او را به قتل می رسانید. کوروش بر اثر سر سم رفتن اسب پیاده شد و افراد گارد جاوید که عقب او بودند وی را احاطه کردند و سینه های خویش را سپر نمودند که مبادا تیر دیگر به سویش پرتاب شود، چون بر اثر شنیدن صدای زه و سفیر عبور تیر، فهمیدند که نسبت به کوروش سوءقصد شده است و بعد از این که وی را سالم دیدند خوشوقت گردیدند، زیرا تصور می نمودند که کوروش به علت آنکه تیر خورده به زمین افتاده است.
در همان لحظه که صدای رها شدن تیر در فضا پیچید اسب کوروش سر سم رفت.اگر اسب در همان لحظه سرسم نمی رفت تیر سه شعبه به گلوی کوروش اصابت می کرد و او را به قتل می رساند کوروش بر اثر سر سم رفتن اسب پیاده شد وافراد گارد جاویدکه عقب او بودند وی را احاطه کردند …
درحالیکه عدهایی از افراد گارد جاوید کوروش را احاطه کرده بودند عده ای دیگر ارتب را از درخت فرود اوردند ودست هایش را بستند پس از اینکه او را به حضور کوروش آوردند کوروش از او پرسید: چرا می خواستی مرا به قتل برسانی؟
ارتب جواب داد: ای پادشاه سربازان تو برادر مرا به قتل رساندند من می خواستم به انتقام خون برادرم تو را بکشم و یقین داشتم که تو را خواهم کشت چون تیر من هیچ گاه به خطا نمیرود ولی همین که تیر از کمان من رها شد اسب تو به رو درآمد واینک میدانم که تو مورد حمایت خدای بعل وسایر خدایان هستی و اگر این رامیدانستم به تو سو قصد نمیکردم.
کوروش گفت: درقانون آمده اگر کسی به جان کسی سو قصد کند باید دستش قطع شود و چون تو با یک دست کمان را نگه داشتی و با یک دست زه راکشیدی باید هردو دست توقطع شود و اگر من بخواهم تو را مجازات کنم از تحصیل نان خود عاجز خواهی شد این است که من از مجازات تو صرف نظر میکنم . ارتب که نمی توانست باور کند گفت ای پادشاه آیا مرا بقتل نخواهی رساند .
کوروش گفت: نه.
ارتب گفت: ای پادشاه آیا تو دستهای مرا نخواهی برید.
کوروش گفت: نه .
ارتب گفت: من شنیده بودم تو هیچ جنایت رابدون پاسخ نمی گذاری و اگر یکی از اطباع تو را بقتل برسانند به طور حتم قاتل را خواهی کشت .
کوروش گفت: همین طور است ولی در این مورد من از حق خود می گذرم اما از حق اطباع خود نمی توانم صرف نظر کنم .
ارتب گفت: به راستی که بزرگی و پادشاهی به تو برازنده است. من از امروز به بعد آرزویی ندارم جز اینکه به تو خدمت کنم.
کوروش گفت: من میگویم تو را وارد خدمت کنند و از آن پس ارتب در سفر و حضر همراه کوروش بود در آخرین جنگ کوروش نیز ارتب حضور داشت وبعد از کشته شدن کوروش جنازه او رابرداشت وبه پاسارگاد برگرداند. او این دلیری رانمیکرد دشمنان به جنازه کوروش بی احترامی میکردند پس ازاینکه جنازه رابه پاسارگاد برد روزی که جسد کوروش در گورستان گذاشته شد ارتب درکنار گور با کارد از بالای سینه تا زیر شکم خود را شکافت وقبل از اینکه جان بسپارد گفت: بعداز کوروش زندگی برای من ارزش ندارد.
دختری بود نابینا که از خودش بخاطر کور بودنش تنفر داشت. او از همه بجز دوست پسر بامحبتش متنفر بود. آن پسر در همه حال کنارش بود. آن دختر می گفت اگر فقط می توانست دنیا را ببیند، با دوست پسرش ازدواج خواهد کرد.روزی کسی دو چشم به دختر اهدا کرد و او توانست همه چیز از جمله دوست پسرش را ببیند. پسر از او پرسید، "حالا که می توانی دنیا را ببینی، با من ازدواج می کنی؟"دختر وقتی دید دوست پسرش هم کور بوده شوکه شد و از ازدواج با او سرباز زد. پسر با اندوه زیاد او را ترک کرد و چندی بعد در نامه ای برایش نوشت:"فقط از چشمانم خوب مراقبت کن عزیزم."این داستان نشان می دهد که چگونه وقتی شرایط انسان تغییر میکند، فکرش هم دگرگون می شود. تنها اندک افرادی هستند که گذشته شان را فراموش نمی کنند و در همه حال حتی در سخت ترین موقعیت ها حضور دارند.
در سال 1989 زمین لرزه هشت و دو ریشتر بیشتر مناطق آمریکا را با خاک یکسان کرد و در کمتر از چند دقیقه بیش از سی هزار کشته بر جای گذاشت. در این میان پدری دیوانه وار به سوی مدرسه پسرش دوید اما با دیدن ساختمان ویران شده مدرسه شوکه شد.با دیدن این منظره دلخراش یاد قولی که به پسرش داده بود افتاد: پسرم هر اتفاقی برایت بیفتد من همیشه پیش تو خواهم بود و اشک از چشمانش سرازیر شد. با وجود توده آوار و انبوه ویرانی ها کمک به افراد زیر آوار نا ممکن به نظر میرسید اما او هر لحظه تعهد خود به پسرش را به خاطر می آورد. او دقیقا روی مسیری که هر صبح به همراه پسرش به سوی کلاس او می پیمودند تمرکز کرد و با به خاطر آوردن محل کلاس به آنجا شتافته و با عجله شروع به کندن کرد. دیگر والدین در حال ناله و زاری بودندو او را ملامت می کردند که کار بی فایده ای انجام میدهد.ماموران آتش نشانی و پلیس نیز سعی کردند او را منصرف کنند اما پاسخ او تنها یک جمله بود:آیا قصد کمک به مرا دارید یا باید تنها تلاش کنم؟؟؟ هشت ساعت به کندن ادامه داد.دوازده ساعت...بیست و چهار ساعت...سی و شش ساعت و بالاخره در سی و هشتمین ساعت سنگ بزرگی را عقب کشیده و صدای پسرش را شنید فریاد زد پسرم!جواب شنید : پدر پرسید وضع آنجا چطور است؟؟ پسرم بیا بیرون.نه پدر اجازه بدهید اول بقیه بیرون بیایند من مطمئن هستم شما مرا بیرون می آوریدو هر اتفاقی بیفتد به خاطر من آنجا خواهید ماند...
پدر من اینجا هستم.پدر من به بچه ها گفتم نگران نباشید پدرم حتما ما را نجات خواهد داد.پدر! شما به قولتان عمل کردید.
ما 14 نفر هستیم ما زخمی گرسنه و تشنه ایم.وقتی ساختمان فرو ریخت یک قطعه مثلثی شکل ایجاد شد که باعث نجات ما شد.
1. .لبخند جذابتان میکند...
همه ما به سمت افرادیکه لبخند میزنند کشیده میشویم. لبخند یک کشش و جذبه فوری ایجاد میکند. دوست داریم نسبت به آنها شناخت پیدا کنیم.
2. لبخند حال و هوایتان را تغییر میدهد...
دفعه بعدی که احساس بی حوصلگی و ناراحتی کردید، لبخند بزنید. لبخند به بدن حقه میزند.
3. لبخند مسری است...
لبخند زدن برایتان شادی میآورد. با لبخند زدن فضای محیط را هم شادتر می کنید و اطرافیان را مانند آهن ربا به سمت خود میکشید.
4. لبخند زدن استرس را از بین میبرد...
وقتی استرس دارید، لبخند بزنید. با اینکار استرستان کمتر میشود و می توانید برای بهبود اوضاع وارد عمل شوید.
5. لبخند زدن سیستم ایمنی بدن را تقویت میکند...
به این دلیل عملکرد ایمنی بدن تقویت می شود که شما احساس آرامش بیشتری دارید. با لبخند زدن از ابتلا .به آنفولانزا و سرماخوردگی جلوگیری کنید.
6. لبخند زدن فشارخونتان را پایین میآورد...
وقتی لبخند میزنید، فشارخونتان به طرز قابل توجهی پایین میآید. لبخند بزنید و خودتان امتحان کنید.
7. لبخند زدن اندورفین، سروتونین و مسکن های طبیعی بدن را آزاد میکند...
تحقیقات نشان داده است که لبخند زدن با تولید این سه ماده در بدن باعث بهبود روحیه می شود. میتوان گفت لبخند زدن یک داروی مسکن طبیعی است.
8. لبخند زدن چهره تان را جوانتر نشان میدهد...
عضلاتی که برای لبخند زدن استفاده میشوند صورت را بالا می کشند. پس نیازی به کشیدن پوست صورتتان ندارید، سعی کنید همیشه لبخند بزنید.
9. لبخند زدن باعث میشود موفق به نظر برسید...
به نظر میرسد که افرادیکه لبخند میزنند اعتماد به نفس بالاتری دارند و در کارشان بیشتر پیشرفت میکنند.
10. لبخند زدن کمک میکند مثبت اندیش باشید...
لبخند بزنید.. حالا سعی کنید بدون از بین رفتن آن لبخند به یک مسئله منفی فکر کنید. خیلی سخت است. وقتی لبخند می زنیم بدن ما به بقیه بدن پیغام میفرستد که "زندگی خوب پیش میرود". پس با لبخند زدن از افسردگی، استرس و نگرانی دور بمانید.
پس....همیشه لبخند بزنید.
زنى به حضور حضرت داوود آمد و گفت :
اى پیامبر خدا پروردگار تو ظالم است یا عادل؟
حضرت داوود فرمود: خداوند عادلى است که هرگز ظلم نمى کند.
سپس فرمود: مگر چه حادثه اى براى تو رخ داده است که این سؤال را مى کنى؟
زن گفت : من بیوه زن هستم و سه دختر دارم ، با دستم، ریسندگى مى کنم ، دیروزشال بافته خود را در میان پارچه اى گذاشته بودم و به طرف بازار مى بردم، تا بفروشم، و با پول آن غذاى کودکانم را تهیه سازم، ناگهان پرنده اى آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد، و تهیدست و محزون ماندم و چیزى ندارم که معاش کودکانم را تامین نمایم !!!
هنوز سخن زن تمام نشده بود، در خانه حضرت داوود را زدند، حضرت اجازه وارد شدن به خانه را داد...
ناگهان ده نفر تاجر به حضور حضرت داوود آمدند، و هر کدام صد دینار (جمعا هزار دینار) نزد آن حضرت گذاردند و عرض کردند:
این پولها را به مستحقش بدهید.
حضرت داوود از آن ها پرسید: علت این که شما دست جمعى این مبلغ را به اینجا آورده اید چیست ؟
عرض کردند : ما سوار کشتى بودیم ، طوفانى برخاست ، کشتى آسیب دید، و نزدیک بود غرق گردد و همه ما به هلاکت برسیم ، ناگهان پرنده اى دیدیم ، پارچه سرخ بسته ای سوى ما انداخت ، آن را گشودیم ، در آن شال بافته دیدیم ، به وسیله آن ، موردآسیب دیده کشتى را محکم بستیم و کشتى بى خطر گردید و سپس طوفان آرام شد و به ساحل رسیدیم ، و ما هنگام خطر نذر کردیم که اگر نجات یابیم هر کدام صد دینار، بپردازیم ، و اکنون این مبلغ را که هزار دینار از ده نفر ما است به حضورت آورده ایم ، تا هر که را بخواهى، به او صدقه بدهی!!!
حضرت داوود به زن نگاه کرد و به او فرمود:
پروردگار تو در دریا براى تو هدیه مى فرستد، ولى تو او را ظالم مى خوانى؟!!!
سپس هزار دینار را به آن زن داد، و فرمود: این پول را در تامین معاش کودکانت مصرف کن، خداوند به حال و روزگار تو، آگاهتر از دیگران است.
با تو، همه ی رنگهای این سرزمین مرا نوازش می کند
با تو، آهوان این صحرا دوستان همبازی من اند
با تو، کوه ها حامیان وفادار خاندان من اند
با تو، زمین گاهواره ای است که مرا در آغوش خود می خواباند
و ابر، حریری است که بر گاهواره ی من کشیده اند
و طناب گاهواره ام را مادرم، که در پس این کوه ها همسایه ی ماست در دست خویش دارد
با تو، دریا با من مهربانی می کند
با تو، سپیده ی هر صبح بر گونه ام بوسه می زند
با تو، نسیم هر لحظه گیسوانم را شانه می زند
با تو، من با بهار می رویم
با تو، من در عطر یاس ها پخش می شوم
با تو، من در شیره ی هر نبات میجوشم
با تو، من در هر شکوفه می شکفم
با تو، من در هر طلوع لبخند میزنم، در هر تندر فریاد شوق می کشم، در حلقوم مرغان عاشق می خوانم و در غلغل چشمه ها می خندم، در نای جویباران زمزمه می کنم
با تو، من در روح طبیعت پنهانم
با تو، من بودن را، زندگی را، شوق را، عشق را، زیبایی را، مهربانی پاک خداوندی را می نوشم
با تو، من در خلوت این صحرا، در غربت این سرزمین، در سکوت این آسمان، در تنهایی این بی کسی، غرقه ی فریاد و خروش و جمعیتم، درختان برادران من اند و پرندگان خواهران من اند و گلها کودکان من اند و اندام هر صخره مردی از خویشان من است و نسیم قاصدان بشارت گوی من اند و بوی باران، بوی پونه، بوی خاک، شاخه ها ی شسته، باران خورده، پاک، همه خوش ترین یادهای من، شیرین ترین یادگارهای من اند.
بی تو، من رنگهای این سرزمین را بیگانه میبینم
بی تو، رنگهای این سرزمین مرا می آزارند
بی تو، آهوان این صحرا گرگان هار من اند
بی تو، کوه ها دیوان سیاه و زشت خفته اند
بی تو، زمین قبرستان پلید و غبار آلودی است که مرا در خو به کینه می فشرد
ابر، کفن سپیدی است که بر گور خاکی من گسترده اند
و طناب گهواره ام را از دست مادرم ربوده اند و بر گردنم افکنده اند
بی تو، دریا گرگی است که آهوی معصوم مرا می بلعد
بی تو، پرندگان این سرزمین، سایه های وحشت اند و ابابیل بلایند
بی تو، سپیده ی هر صبح لبخند نفرت بار دهان جنازه ای است
بی تو، نسیم هر لحظه رنج های خفته را در سرم بیدار میکند
بی تو، من با بهار می میرم
بی تو، من در عطر یاس ها می گریم
بی تو، من در شیره ی هر نبات رنج هنوز بودن را و جراحت روزهایی را که همچنان زنده خواهم ماند لمس می کنم
بی تو، من با هر برگ پائیزی می افتم
بی تو، من در چنگ طبیعت تنها می خشکم
بی تو، من زندگی را، شوق را، بودن را، عشق را، زیبایی را، مهربانی پاک خداوندی را از یاد می برم
بی تو، من در خلوت این صحرا، در غربت این سرزمین، در سکوت این آسمان، در تنهایی این بی کسی، نگهبان سکوتم، حاجب درگه نومیدی، راهب معبد خاموشی، سالک راه فراموشی ها، باغ پژمرده ی پامال زمستانم.
درختان هر کدام خاطره ی رنجی، شبح هر صخره، ابلیسی، دیوی، غولی، گنگ وپرکینه فروخفته، کمین کرده مرا بر سر راه، باران زمزمه ی گریه در دل من، بوی پونه، پیک و پیغامی نه برای دل من، بوی خاک، تکرار دعوتی برای خفتن من، شاخه های غبار گرفته، باد خزانی خورده، پوک، همه تلخ ترین یادهای من، تلخ ترین یادگارهای من اند.
مردی مرغ چکاوکی را به دام انداخت و خواست که او را بخورد . چکاوک که خود را اسیرمرد دید گفت ای بزرگوار تو در زندگی ات این همه مرغ و خروس و گاو و گوسفند خورده ای و از خوردن آن زبان بسته ها هرگز سیر نشده ای و از خوردن من هم سیر نخواهی شد. پس مرا آزاد کن تا به جای آن سه پند به تو بدهم که در زندگی ات به دردت بخورند و با به کار گیری آنها نیکبخت شوی. اولین پند این است که هرگز سخن محال را باور نکن . مرد که از شنیدن اولین پند خشنود شده بود چکاوک را رها کرد و چکاوک بر سر دیوار نشست و گفت پند دیگر اینکه هرگز بر گذشته غم نخور و بر آنچه از دست داده ای حسرت نخور. سپس ادامه داد . اما در بدن من مرواریدی گرد و گرانبها وجود داشت به وزن 300 گرم که با آزاد کردن من بخت خود و سعادت فرزندانت را بر باد دادی زیرا مانند آن در عالم وجود ندارد. مرد از شنیدن این سخن از حسرت و ناراحتی به خود پیچید و شیون کرد . چکاوک که حال او را دید گفت مگر نگفتم بر گذشته غم نخور و حسرت چیزی را که از دست دادی نخور ؟ و مگر نگفتم حرف محال را باور مکن من 100 گرم هم نیستم چگونه مرواریدی 300 گرمی در بدن ما جا می گیرد؟ مرد که به خودش آمده بود، خوشحال شد که چکاوک دروغ گفته و پرسید خوب پند سومت چیست؟ چکاوک گفت: با آن دو پند چه کردی که سومی را به تو بدهم؟
تصاویری که در زیر می بینید، نما هایی از بیرون و درون این خانه متحرک زیبا و البته گرانقیمت است.
.: Weblog Themes By Pichak :.